زن عشق می کارد و کینه درو می کند... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر... می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی .... برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ... در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ... او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ... او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی.... او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .... او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی .... او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ... و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد... و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت، زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند... و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...! و این رنج است
پشت فرمان دستش را نگیر! باهاش نرو بام تهران برای دیدن غروب. بهش نگو بانو! سرت را روی شانه ی راستش نگذار، باهاش نرو امامزاده. روی پل قرار نگذار. از پشت، در آغوشش نگیر... برایش فال سعدی نگیر. باهاش نرو کافه ی بالای میدان... خاطره هایم را بگذار برای خودم باشد...
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
آرزوهایم را دفن خواهم کرد ..
دفتر خاطراتم را به آب خواهم انداخت ...
وقاب عکس اتاقم را
پستوی زمان خواهم سپرد.
...نبودنت را باور خواهم کرد
واجازه ی ورود
هیچ نگاهی را
به آرزوهایم نخواهم داد...
اما کاش قبل از رفتنت
...به گنجشک های شهر
سپرده باشی
برق انتظار را در چشمانشان نگاه دارند.
..شاید رفتنت را
برگشتی دوباره باشد...