حکایت رفتن
پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۸۹، ۰۲:۰۹ ب.ظ
اون وقت که
از چشمام رفت
؛
تازه
با دلم
،
دیدم اش،
تماشایش کردم،
دیدم ات!
890826
۸۹/۰۸/۲۷
Anonymous
Anonymous
قاسم صفایی نژاد
Anonymous
دیگر گون
صفایینژاد
بانوی اردیبهشت
آرزوهایم را دفن خواهم کرد ..
دفتر خاطراتم را به آب خواهم انداخت ...
وقاب عکس اتاقم را
پستوی زمان خواهم سپرد.
...نبودنت را باور خواهم کرد
واجازه ی ورود
هیچ نگاهی را
به آرزوهایم نخواهم داد...
اما کاش قبل از رفتنت
...به گنجشک های شهر
سپرده باشی
برق انتظار را در چشمانشان نگاه دارند.
..شاید رفتنت را
برگشتی دوباره باشد...